خودکاوی،خودشناسی، خودسازی



باباگوریو
اونوره دو بااک
بخش دوم
آه! بدانید که این درام نه یک افسانه ی تخیلی است، نه یک رمان. همه چیز آن راست است. چنان راست، که هر کس می تواند اجزاء و عناصر آن را نز خود، و شاید در قلب خود، بازشناسد. ص10
لاابالی ترین اشخاص مثل هر رهگذر دیگری اینجا غمگین می شود، صدای حرکت یک درشکه همچون حادثه ای جلوه می کند، خانه ها قیافه ی افسرده دارند و دیوارها بوی زندان می دهند. ص10
چه کسی از روی قطع می تواند بگوید که، از قلبهای خشکیده و جمجمه های خالی، دیدن کدام یک نفرت _ انگیزتر است؟ ص11
مادام ووکر، که در حدود پنجاه سال دارد، شبیه همه ی نی است که با بدبختی دست بگریبان بوده اند. او چشمان بیجان و ظاهر بیگناه زن دلاله ای را دارد که به زور جار و جنجال پول بیشتری می گیرد و به هر کاری تن در می دهد تا سرنوشت خود را کمی بهتر کند. با وجود این، مشتریانش او را (( زن رویهم رفته خوبی )) می دانند، چون گمان می برند بی چیز است. آقای ووکر که بود و چه کاره بود؟ او درباره ی آن مرحوم هرگز کلمه ای نمی گوید. چگونه شوهرش ثروت خود را از دست داده بود؟ _ (( ای، بدبختی! . )) همین جواب اوست. شوهرش با او بد رفتار کرده بود و فقط دو چشم برای گریه، همین خانه برای زندگی و این حق را برای او باقی گذاشته بود که دلش به حال هیچ بیچاره ای نسوزد. زیرا چنانکه خود می گفت، تا جائی که امکان داشت "رنج" کشیده بود. ص15
دو اطاق دیگر برای مشتریان اتفاقی، برای این دانشجویان بی چیز نگه داشته شده بود که مانند باباگوریو و مادموازل می شونو بیش از 45 فرانک در ماه نمی توانستند برای خوراک و مسکن خود خرج کنند؛ ولی مادام ووکر کمتر آرزو می کرد آرزو می کرد این نوع مشتریان را در پانسیون خود ببیند: چون زیاد نان می خوردند. در این هنگام یکی از این دو اطاق در اختیار جوانی بود که از اطراف آنگولم ( Angonlème )  برای تحصیل در رشته ی حقوق به پاریس آمده بود، و خانواده ی پر جمعیتش می بایست تن به محرومیت های بسیار سختی بدهد تا 1200 فرانک در سال برای او بفرستد. او اوژن دوراستینیاک ( Eugène de Rastignac  ) نام داشت، و یکی از این جوانانی بود که فقر آنها را به کار عادت داده است، و از اوان خردسالی دریافته اند که در مورد آنها پدر و مادر چه آرزوهائی در دل می پرورانند. اینان با تخمین وزن و اعتبار ، تحصیلات خود، و با تطبیق آن از پیش با مسیر آینده ی اجتماع، می خواهند اولین کسانی باشند که جامعه را "بدوشند"، و به این طریق بنای سرنوشت درخشان خود را پی ریزی کنند. هر گاه نکته سنجی عجیب این جوان و تردستی او در را یافتن به محافل پاریسی نبود، داستان این ماجرای هول انگیز، که هم کسانی که موجد آن بودند و هم کسی که آن را تحمل می کرد در پنهان داشتن آن به دقت می کوشیدند، نمی توانست با آن جلوه های حقیقی که بی شک مدیون هوش تیزبین و میل او بهرشکافتن رازها است رنگ آمیزی شود. ص16
موقع شام هیجده نفر در پانسیون غذا می خوردند و ممکن بود این عده به 20 نفر هم برسد؛ ولی صبح تنها هفت نفر در اطاق نهارخوری جمع می شدند، "و اجتماع آنها منظره ی یک غذا خوردن خانوادگی را داشت. همه با کفش و دم پائی می آمدند، و با اطمینان خاطر ناشی از یگانگی و عادت، درباره ی لباس و قیافه ی مشتریان بیرونی، یا حوادث شب گذشته، ملاحظات محرمانه ای رد و بدل می کردند. ص16
کتاب: باباگوریو؛ ترجمه: م.ا.به آذین؛ چاپ دهم،1387؛نشر: دوستان.




باباگوریو
اثر اونوره دو بااک
درباره ی اثر
بقلم مترجم
بخش اول
برخی خواسته اند باباگوریو را فقط داستان پدر بدبختی بدانند که دخترانش فداکاری مداوم و محبت بی دریغ او را با بدترین ناسپاسی و حق ناشناسی جواب می گویند. ولی این استنباط بسیار محدودی است از این اثر، که به حق در ردیف بزرگ ترین و قوی ترین شاه کارهای فن رمان نویسی جهان به شمار آمده است. 
البته محبت سودایی گوریو، که هر بدی و زشتی را از ناحیه ی دختران خود به جان و دل تحمل می کند و نقش چهره ی آنان را همچنان پاک و تابناک در قلب خود نگه می دارد، " در طول داستان با چیره دستی عجیبی تصویر شده و به نتیجه ی منطقی خود، به قربانی شدن پدر در پای هوس های خودخواهانه ی دختران، منتهی گشته است. ولی، به هر حال، داستان به همین خلاصه نمی شود. اینجا به موازات سرگذشت گوریو داستان دیگری جریان دارد که کمتر از آن یک، شورانگیز نیست، و آن مواجهه ی یک جوان ساده ی شهرستانی است با زندگی پاریس، و یا با زندگی بطور اعم. 
راستینیاک، جوان بیست و یک ساله، فرزند ارشد خانواده ی نجیبی است که با درآمد یک قطعه زمین کوچک، نسبتا به سختی امرا معاش می کند. او برای تحصیل در رشته ی حقوق به پاریس آمده است و می داند که سرنوشت خانواده ی پر جمعیتش به موفقیت او بسته است. راستینیاک می خواهد موفق شود، هرچه زودتر موفق شود. دو راه پیش پای اوست:
یکی استفاده از نفوذی که ن در گردش امور اجتماعی دارند، و برای این منظور ناچار باید عشق و نیروی جوانی خود را پیشفروش کرد، و در دل یکی از ن مورد توجه محافل اعیانی پاریس جایی برای خود باز نمود، و با کمک او از ثروت و مقام و افتخارات سهمی برگرفت. 
راه دیگر طغیان است؛ ولی نه طغیان بر ضد نظام اجتماعی موجود، بلکه بر ضد کسانی که همه ی ثمرات و فواید آن را به خود اختصاص داده اند و راه را برای کسانی که شاید اشتهای نیرومندتری هم دارند بسته اند. 
"برای راستینیاک این دو راه در وجود دلفین دونوسینگن، دختر باباگوریو، و یک محکوم فراری که به لباس تاجران درآمده است متجلی می گردد". در مجاورت این دو نفر، و بخصوص در برخورد با ووترن است که جوان دانشجو از قالب تنگ و معصوم جوانی بیرون می آید و بدون آنکه کاملا ساقط شود پندارهای ساده لوحانه ولی پاک او به یک سو می رود. 
ووترن، با آنکه روی هم یک نقش فرعی بازی می کند، باز قوی ترین شخصیت داستان است. او کسی است که بطریقی خاص خود از نظام اجتماعی موجود بهره مند می گردد. نحوه ی عمل او، همانطور که خود می گوید، با آنچه اشخاص (( شرافت مند )) " می کنند تفاوتی جز چند قطره خون ندارد. ولی تصویری که در نهایت بی پردگی از اجتماع موجود می دهد سخت ترین و منطقی ترین ادعانامه بر ضد نظام اجتماعی است، و از این حیث می تواند نمونه و سرمشق باشد. 
مقدمات استدلال او طوری چیده شده است که به جز ووترن و پیروان مکتب او هر کس که بود نتیجه ای در جهت دیگر از آن می گرفت و شاید به کوشش بر می خاست. ولی ووترن همان است که هست. او و شوهر دلفین، با کنت دوترای و امثال آن، دو رویه ی یک سکه اند. همه درندگان پراشتهایی هستند که بر پیکر اجتماع چنگ و دندان فرو کرده اند و در عین حال به یکدیگر چنگ و دندان نشان می دهند" . 
مسئله ای که ممکن است پیش آید این است که آیا بااک خواسته است جامعه ی عصر خود را _ که تقریبا به تمام جهات، جامعه ی عصر ما نیز هست _ محکوم کند؟ گمان نمی رود که نویسنده همچو قصدی داشته است: بااک اجتماع زمان خود را به عنوان یک واقعیت می پذیرد و از آن دورتر نمی رود، ولی آن را با نگاهی نافذ و موشکاف می بیند و به درستی تصویر می کند و اگر تصویر، محکوم کننده است باید علت آن را در خود واقعیت جست .
باباگوریو یکی از شاه کارهای مسلم ادبیات جهان بشمار می رود. آغاز باباگوریو جزئیات محیط مادی داستان را با تفصیل رویهم ملال آوری توصیف می کند. "علت این امر همانا اعتقاد بااک است که محیط مادی را در تعیین شخصیت و رفتار قهرمانان خود را مفهوم و مستدل سازد از ذکر ناچیزترین جزئیات شهر و خانه و اطاق و لباس و قیافه ی آنان خود داری نمی کند. ولی بلافاصله پس از آن داستان با قوت و قدرت زندگی پیش می رود و خواننده را به دنبال می کشد. و این صفت مشخص آثار بااک است: قوت و قدرت. 
بقلم مترجم
کتاب: باباگوریو؛ ترجمه: م.ا.به آذین؛ چاپ دهم،1387؛نشر: دوستان.


باباگوریو
هونوره دو بااک
بخش سوم
دو مشتری طبقه ی دوم بیش از 72 فرانک در ماه نمی پرداختند. این بهای نازل، که جز در کوی سن مارسل، میان بورب ( Bourbe ) و سالپتری یر ( Salpètrière ) نظیر ندارد و تنها مادام کوتور از آن مستثنی بود، نشان می داد که مشتریان اینجا می بایست زیر بار بدبختی های کم و بیش آشکاری باشند. در واقع هم منظره ی دل آزار اندرون خانه در رخت و لباس مشتریان، که بهمان اندازه مندرس بود، انعکاس می یافت. مردها پالتوهائی می پوشیدند که رنگ آن دیگر درست شناخته نمی شد، کفشهائی که بپا می کردند که در محله های شیک آنرا در گوشه ی کوچه می اندازند، زیر جامه شان فرسوده و از لباسشان جز صورت ظاهر چیزی نمانده بود. زنها رختهای نیمدار، رنگ کرده، رنگ رفته می پوشیدند. تور پیراهنشان کهنه و وصله زده بود، دستکش هایشان از بس کار کرده بود برق میزد، یقه شان چرک بسته و چارقدشان نخ نما بود. با آنکه این اشخاص چنین رخت و لباس می پوشیدند، در عوض تقریبا همه شان استخوان بندی محکم و مزاجی که در مقابل طوفانهای زندگی مقاومت کرده بود داشتند. چهره شان مثل سکه هائی که دیگر از رواج افتاده است سرد و سخت و هموار بود. دهانهای پژمرده شان به دندانهای حریص مسلح بود. انسان با دیدن آنها وجود درامهای گذشته و یا در جریان وقوع را حس می کرد. درامهائی نه از آنگونه که در روشنائی چراغهای صحنه در میان دکورهای رنگ کرده بازی می شود، بلکه درامهای زنده و بی گفتار، درامهای یخ زده که دل را بگرمی تکان می دهد. درامهای مداوم. ص17
با آنکه افراط در شهوات صورتش را خراب کرده بود، باز آثاری از سفیدی و لطافت پوست در او دیده می شد، که از آن حدس زده میشد که اندامش هنوز ته مانده ی زیبائی خود را حفظ کرده باشد. ص18
پاریس آراسته و زیبا از این قیافه هائی که از تواتر رنج های جسمی و روحی رنگ باخته شده اند، بیخبر است. ص18
او در کنار دیگران قشنگ مینمود. اگر خوشبخت میبود، دلربا میشد. چه، خوشبختی شعر و هنر ن است، همانطور که رخت و آرایش هم بزک آنهاست. اگر شادمانی یک مجلس رقص رنگهای گلگون خود را از این چهره ی رنگ پریده منعکس مینمود، اگر خوشی و راحتی یک زندگی آراسته این گونه های کمی تو رفته را پر میکرد و ارغوانی میساخت، اگر عشق به این چشمان افسرده جانی میداد، ویکتورین میتوانست با زیباترین دختران لاف برابر بزند. آنچه او کم داشت همان چیزی بود که زن را از نو می آفریند: یعنی جامه های لطیف و نامه های عاشقانه. ص19
او هر هفته ویکتورین را به نماز کلیسا، و هر پانزده روز یکبار برای اقرار گناهان میبرد، تا اقلا او را دختری با خدا بار آورد. حق هم با او بود. برای این دختر که پدرش او را به فرزندی نمی شناخت، احساسات مذهبی می _ توانست آینده ای را تأمین کند. صص19,20
مادام کوتور و مادام ووکر در فرهنگ زبان فحش و ناسزائی که بتواند این رفتار وحشیانه را توصیف کند نمی یافتند. وقتی که آنها میلیونر پست و بی آبرو را نفرین می کردند، بر زبان ویکتورین سخنان محبت آمیزی می گذشت که شبیه آواز کبوتر زخمی بود، که فریاد درد و رنجش باز از عشق و مهربانی حکایت می کند. ص20
طرز تف انداختنش نشانه ای از خونسردی تزل ناپذیر او بود، و معلوم می کرد که او برای آنکه خود را از وضع ناجوری بیرون بکشد از هیچ جنایتی رو گردان نیست. چشمش مانند یک قاضی بیرحم گوئی عمق هر مسئله، هر وجدان و هر احساس را میکاوید. ص21
کتاب: باباگوریو؛ ترجمه: م.ا.به آذین؛ چاپ دهم،1387؛نشر: دوستان.


باباگوریو
هونوره دو بااک
بخش پنجم
وقتی هم که پی برد عشوه گری و خرج توالتش بیهوده است، بزودی علت سردی گوریو را حدس زد و دریافت که مشتریش برای خود رفت و آمدهائی دارد. دیگر بر او ثابت شد که آرزوئی که به شیرینی در دلها میپروراند بر اساس موهومی بنا شده است، و بنا بگفته ی کنتس که ظاهرا در این گونه مسائل خبرگی داشت، هرگز از این مرد چیزی دستگیرش نخواهد شد. پس ناچار در زمینه ی کینه و بدخواهی دورتر از آن رفت که در راه دوستی پیش رفته بود. و این کینه نه از عشق او، بلکه آرزوهایش که بر باد رفته بود سرچشمه میگرفت اگر قلب انسانی هنگامیکه به ارتفاعات محبت صعود میکند گاه نفسی تازه می _ کند. برعکس، هیچ چیز آنرا در سراشیب تند احساسات کینه آلود متوقف نمیسازد. با اینهمه مسیو گوریو مشتری او بود. بنابراین بیوه زن میبایست بیتابی و رشک خو را بپوشاند، آه و افسوس خود را از این شکست فروخورد، و میل انتقام را در دل دفن کند. اشخاص پست و حقیر احساسات خوب یا بد خود را با حقارت های مداوم ء میکنند. بیوه زن هم موذیگری نه اش را بکار انداخت تا وسایلی برای زجر و آزار بی سر و صدای قربانی خود اختراع کند. ص28
ولی بزودی وم پیدا کردن آشنایان متنفذ او را متوجه این امر ساخت که زنها در زندگی اجتماعی از چه نفوذی برخوردارند. ص35
_ چرا چند روز پیش به یک آقائی توی کوچه برخوردم که بمن گفت: (( تو پانسیون شما نیست که یک آقایی گنده هست که موهای بناگوشش را رنگ می کند؟ )) من گفتم: (( نه، آقا، رنگش نمی کند. آدمی که مثل او سرحال باشد، وقت این کارها را ندارد. )) این را آمدم به آقای ووترن گفتم. جوابم داد: (( خوب کاری کردی، پسر! همیشه همین جور جواب بده؛ هیچ چیز از این بدتر نیست که آدم بگذارد دیگران بفهمند چه نقایصی دارد. این کار ممکن است باعث شود که به آدم زن ندهند.)) ص41

_ بله، این اشخاص فکری بسرشان میزند و دیگر از آن دست بردار نیستند. آنها فقط برای یک چشمه، که آنهم اغلب مانده است، احساس تشنگی میکنند. برای آنکه از آن اب بنوشند زنشان، بچه شان را میفروشند؛ روحشان را به شیطان میفروشند. این چشمه برای بعضی ها قمار است، بورس است، یک کلکسیون نقاشی یا ه است، موسیقی است؛ برای برخی دیگر زنی است که میتواند غذاهائی را که دوست دارند برایشان درست کند. شما همه ی زنهای روی زمین را به این اشخاص بدهید، برایشان کمترین جلوه ای ندارد. آنها جز همان یکی که هوسشان را ء میکند دیگری را نمی خواهند. اغلب این زن اصلا دوستشان ندارد، با آنها بد رفتاری میکند، یک لذت ناچیز را بقیمت گزافی به آنها میفروشد؛ ولی باز این دلقک ها خسته نمیشوند، و آخرین لحافشان را گرو میگذارند تا آخرین پولشان را به دامنش بریزند. باباگوریو یکی از این اشخاص است، و چونکه آدم رازداری هست، کنتس او را میدوشد. ص49
اوژن از روی بیزاری گفت: 
_ پس پاریس شما هم لجن زاری است. 
_ و چه لجن زار عجیبی! کسانی که در کالسکه به این لجن فرو میروند اشخاص شرافتمندی هستند، اما آنهائیکه پیاده گذرشان به آنجا می افتد ند. "اگر بدبختی دامنگیرتان شود و چیز بی اهمیتی بلند کنید، شما را بعنوان یک حیوان تماشائی در میدان دادگستری به نمایش میگذارند. اما اگر یک میلیون بید، در سالن ها شما را بعنوان نمونه ی تقوا نشان میدهند. و برای این که اصول اخلاقی حفظ شود، شما سی میلیون به نیروهای نظامی و دادگستری میدهید . ص50
کتاب: باباگوریو؛ ترجمه: م.ا.به آذین؛ چاپ دهم،1387؛نشر: دوستان.


باباگوریو
هونوره دو بااک
بخش چهارم
از خصوصیات ووترن این بود که برای قهوه ولیکور پس از هر دسر با سخاوت بسیار 15 فرانک در ماه می پرداخت. هر کس که به اندازه ی این جوانان که در گرداب زندگی پاریس فرو رفته بودند، این پیران که نسبت به هر چیز که مستقیما به آنها مربوط نمیشد بی اعتنا میماندند، تا این حد سطحی نبود، در مورد تأثیر مشکوکی که ووترن در انسان بجا میگذاشت دقت بیشتری می شود. او از همه ی کار کسانی که در اطرافش بودند خبر داشت و یا آنرا حدس میزد، اما هیچ کس نمی _ توانست از افکار و اشتغالات او سر در آورد. ولی، با آنکه او از "سادگی ظاهری" و "خدمتگزاری" و "خوشروئی مدام" خویش "حایلی" بین خود و دیگران ساخته بود، باز غالبا گوشه ای از اعماق هول انگیز روحیه اش برملا میگشت. غالبا جمله هائی بر زبانش می گذشت که نشان میداد او قوانین را بمسخره میگیرد، بزرگان و ثروتمندان را سخت انتقاد می کند و آنها را به سردرگمی و بی منطقی در کار و در رفتار خود متهم میسازد. و از اینجا حدس زده میشد که او از "وضع اجتماع کینه ای" به دل دارد و در اعماق زندگیش سری است که به "دقت نهفته" میدارد. ص21
حقیقت این است که هیچ یک از اشخاص این پانسیون زحمت آنرا بخود نمی داد که تحقیق کند آیا بدبختی هائی که هر کدام بخود نسبت میدهند راست یا دروغ است. همه شان نسبت به یکدیگر بی اعتنائی آمیخته به عدم اعتمادی داشتند که از وضع و حال خود آنها سرچشمه میگرفت. زیرا میدانستند که قادر به تسکین دردهای هم نیستند، و استعداد همدردی شان به همان شنیدن داستان یکدیگر پایان می یافت. ص22
و حال آنکه او بدگمان تر و محتاط تر از یک ماده گربه بود. ولی از این جهت او شبیه بسیاری از کسان بود که به نزدیکان خود اعتماد نمی کنند، ولی راز دل خود را به اولین کسی که بر سر راه خود ببینند میگویند. این یک پدیده ی اخلاقی عجیب ولی واقعی است، که ریشه ی آنرا به آسانی می توان در دل انسانی پیدا کرد. شاید برخی اشخاص در میان کسانی که با آنها محشورند دیگر چیزی نمی توانند بدست آورند، به این معنی که بی برگ و باری روح خود را به آنان نشان داده اند و در دل حس می کنند که آنها همانطور که شایسته است درباره شان بسختی قضاوت مینمایند. اما چون احتیاج غلبه ناپذیری در آنها است که از یکی تعریف بشنوند، یا چون بشدت میل دارند خود را واجد صفاتی جلوه دهند که از آن محرومند، این است که به اشخاص بیگانه رو می آورند تا احترام یا محبت آنان را بخود جلب کنند، حتا اگر احتمال آن باشد که شایسته است درباره شان بسختی قضاوت مینمایند. اما چون احتیاج غلبه ناپذیری در آنها است که از یکی تعریف بشنوند، یا چون بشدت میل دارند خود را واجد صفاتی جلوه دهند که از آن محرومند، این است که به اشخاص بیگانه رو می آورند تا احترام یا محبت آنان را بخود جلب کنند، حتا اگر احتمال آن باشد که بزودی هم این و هم آنرا از دست بدهند. بالاخره اشخاصی پیدا می شوند که تجارت پیشه به دنیا آمده اند، یعنی هیچ خوبی درباره ی دوستان و خویشاوندان نمی کنند، چون این یک وظیفه شمرده میشود، اما نسبت به افراد ناشناس خدمت می کنند و از آن مایه ی خودپسندی میسازند: دایره ی تعلق هرچه نزدیکتر باشد آنان کمتر دوستی نشان میدهند، و هرچه دورتر باشد آنها هم بیشتر خدمتگزار میگردند. بی شک مادام ووکر از این هر دو طبیعت که ذاتا پست و نادرست و نفرت انگیز است، بهره مند بود. ص27
مثل همه ی اشخاص کوته فکر، مادام ووکر عادت داشت که از دایره ی حوادث بیرون نرود و در پی کشف علت آن نباشد. او میل داشت تقصیر اشتباه خود را به گردن دیگری بیندازد. از این رو وقتی که این ضرر به او وارد شد سازنده ی رشته فرنگی را که مردی شرافتمند بود سرمنشاء ناکامی خود تصور کرد، و بقول خود، از آن پس چشمش در مورد او باز شد. ص28
کتاب: باباگوریو؛ ترجمه: م.ا.به آذین؛ چاپ دهم،1387؛نشر: دوستان.


باباگوریو
هونوره دو بااک
بخش هفتم


_ آه! شما اینجا هستید؟ 
اوژن به واخوردگی جواب داد: - هنوز، بله. 
_ بسیار خوب، آقای دوراستینیاک، با این دنیا همانطور که شایسته ی آن است رفتار کنید. شما می خواهید بجائی برسید، من بشما کمک خواهم کرد. شما به عمق فساد ن پی خواهید برد، شما خودپسندی حقیر مردان را اندازه خواهید گرفت. با آنکه من کتاب این دنیا را خوب خوانده بودم، باز صفحه هائی بود که بنظرم نرسیده بود. الان دیگر همه را میدانم. شما هرچه با خونسردی بیشتری حساب کنید دورتر خواهید رفت. بیرحمانه ضربت وارد کنید، همه از شما خواهند ترسید. بگذار مردان و ن برای شما اسبهائی باشند که منزل بمنزل میتازانید تا جانشان در آید؛ به این ترتیب به قله ی آرزوهای خود خواهید رسید. ببینید، اینجا اگر زنی نباشد که بشما توجه کند، شما چیزی نخواهید شد. این زن باید جوان و ثروتمند و متشخص باشد. ولی اگر یک احساس واقعی در شما بود، مثل گنج آنها را پنهان نگهدارید! هرگز نگذارید آن را حدس بزنند، وگرنه از دست رفته اید. دیگر شما جلاد نخواهید بود، بلکه قربانی هستید. اگر زمانی عاشق شدید، راز خود را خوب نگهدارید و تا خوب ندانید پیش چه کسی قلب خود را باز میکنید، چیزی نگوئید. برای آنکه قبلا این عشق را که هنوز وجود ندارد از خطر حفظ کنید، یاد بگیرید که به هیچکس اعتماد نداشته باشید، میگل . ( ویکنتس بی آنکه ملتفت باشد بسادگی نامها را عوضی میگرفت ) وحشتناک تر از ترک پدر بوسیله ی دخترانش، که میل دارند او مرده باشد، باز چیزی هست. و آن رقابت و حسادت این دو خواهر است. روستو از خانواده ی بزرگی است، زنش را در میان اقوام شوهر پذیرفته اند. به دربار هم معرفی شده است. ولی، خواهرش، خواهر ثروتمندش، خانم دلفین دونوسینگن، این زن زیبا، زن یک مرد پولدار، دارد از غصه میمیرد، حسادت او را میخورد؛ او فرسخها از خواهرش دور است، خواهرش دیگر خواهر نیست؛ این دو زن از یکدیگر رو گردان هستند، همانطور که از پدرشان رو گردان بودند. مادام دونوسینگن حاضر است همه ی لجن هائی را که بین کوچه ی سن لازار و کوچه ی گرنل وجود دارد فرو ببرد، بشرط اینکه بسالن من راه بیابد. تصور میکرد که دومارسه ( de Marsay ) او را به آرزویش خواهد رسانید و به همین جهت کنیز دومارسه شد، دومارسه را بستوه آورد. ولی دومارسه آشنائی به او ندارد. اگر شما او را به من معرفی کنید در دلش خواهید نشست. شما را خواهد پرستید، اگر توانستید دوستش بدارید، وگرنه از وجودش استفاده کنید. من یک یا دو بار او را در شب نشینی های بزرگ، وقتی که جمعیت خیلی زیاد باشد، خواهم دید، ولی هرگز روز او را نخواهم پذیرفت. همینقدر با او سلام خواهم کرد. و همین کافی است. شما در خانه ی کنتس با ادای کلمه ی (( باباگوریو )) در بروی خود بستید. بله عزیزم، بیست بار هم که نزد مادام دورستو بروید، بیست بار خواهید شنید که منزل نیست. او این را به نوکرش سپرده است. بله عزیزم، بیست بار هم که نزد مادام دورستو بروید، بیست بار خواهید شنید که منزل نیست. او این را به نوکرش سپرده است. ولی، حالا بگذارید باباگوریو راهنمای شما نزد مادام دلفین دونوسینگن باشد. مادام دونوسینگن، این زن زیبا، برای شما بجای تابلوی مغازه بکار خواهد رفت. همینکه شما مرد مورد علاقه ی او شدید، زنهای دیگر شما را دیوانه وار دوست خواهند داشت. رقیبان او، دوستان او، بهترین دوستان او سعی خواهند کرد شما را از دست او بیرون بیاورند. زنهائی هستند که مردی را که دیگری انتخاب کند دوست دارند، "همانطور که زنهای بیچاره ی بورژواها امیدوارند که اگر مثل ما کلاه بسر بگذارند، میتوانند حرکات و رفتار ما را هم یاد بگیرند". به این طریق شما موفقیت هائی بدست خواهید آورد. در پاریس، موفقیت در مورد ن یعنی همه چیز، یعنی کلید قدرت. اگر ن بگویند شما ظرافت یا هنر دارید، مردم هم باور خواهند کرد، بشرط آنکه خودتان آنها را از اشتباه در نیاورید. در اینصورت میتوانید هر چیزی را بخواهید، پای شما به همه جا باز خواهد شد. آنوقت خواهید دانست که دنیا چیست: "اجتماعی از اشخاص گول خورده یا فریب کار. سعی کنید نه از جمله ی اینها و نه از آنها باشید". من نام خود را مانند چراغی بدست شما خواهم داد تا در این غار تاریک و پرپیچ و خم وارد شوید. 
گردنش را خم کرد و مانند یک ملکه ی جوان دانشجو را نگریست و به حرف خود ادامه داد:
_ باعث بدنامی من نشوید، نام مرا پاک و منزه به من برگردانید. حالا دیگر مرا تنها بگذارید. "ما زنها هم برای خودمان پیکارهائی داریم که باید آماده ی آن شویم". صص80,82
کتاب: باباگوریو؛ ترجمه: م.ا.به آذین؛ چاپ دهم،1387؛نشر: دوستان.


باباگوریو
هونوره دو بااک
بخش ششم


دانشجو خوب میدانست که حضورش مایه ی مزاحمت این ماکسیم نفرت انگیز است؛ ولی حتا بقیمت رنجش خاطر مادام دورستو خواست مزاحم آن جوان باشد. و با آن تهور جوانی که باعث ارتکاب حماقت های بزرگ و یا کسب موفقیتهای شایان میگردد، با خود گفت: 
_ این رقیب من است، و من باید بر او غلبه کنم.
چه بی احتیاطی! اوژن نمیدانست که کنت ماکسیم دوترای - ( Maxim de Trailles ) - کاری میکند که به او توهین کنند، و آنوقت در دوئل تیر اول را خود خالی میکند و طرفش را جابجا میکشد. اوژن شکارچی ماهری بود، ولی هنوز در مسابقه ی تیراندازی از بیست و دو هدف تیرش به بیست هدف اصابت نکرده بود. صص60,61
بهتر است کاری کنم در دل دختر عمویم بنشینم، نه اینکه با آن زن نانجیب که باید خیلی هم پرخرج باشد بیهوده خود را خسته کنم. اگر فقط نام این ویکنتس زیبا دارای چنان قدرتی باشد، پس خود او چقدر اهمیت دارد؟ بله، چرا دست بالا را نگیرم؟ "وقتی که انسان در آسمان به چیزی حمله می کند، بهتر است خود خدا را نشان کند! ص67
باید خوب بخاطر سپرد که زنی که یکی را دوست دارد خیلی بیشتر از آنچه در رنگ آمیزی و تغییر لذت خود استاد است، در پیدا کردن موجبات شک و حسادت موشکافی نشان میدهد. هنگامی که نزدیک است او را ترک کنند معنای کوچکترین حرکتی را بسرعت برق در می یابد. ص69
در این میان ژاک آمد و حرف دانشجو را قطع کرد. 
_ خانم دوشس دولانژه.
اوژن با حرکتی که بخود داد معلوم کرد که چقدر آمدن این مهمان بر او ناگوار بوده است. مادام ویکنتس آهسته به او گفت:
- اگر می خواهید موفق شوید "اینهمه صریح نباشید". ص73
بطرف دوشس برگشت و با لحنی در عین حقیرانه و زیرکانه گفت: 
_ زیرا، خانم، باید بشما بگویم که من دانشجوی بینوایی هستم، بسیار تنها، بسیار فقیر .
_ آقای دوراستینیاک این حرف را نزنید، ما زنها چیزی را که هیچ کس قبولش نکرده است هرگز نمی خواهیم. 
اوژن گفت: 
_ به! من فقط بیست و دو سال دارم. انسان باید ناروائیهای سن و سالش را تحمل کند. "از آن گذشته، من در اقرارگاه هستم، و ممکن نیست کسی در اقرارگاهی قشنگتر از این زانو بزند: گناهانی را که شخص جای دیگر از آن توبه میکند اینجا مرتکب میشود". صص75,76
قلب مثل یک گنج است، اگر یکباره آنرا خالی کنید دیگر ورشکست شده اید. همانطوری که ما به مردی که یک شاهی در جیب ندارد رحم نمی کنیم، همانطور به یک احساس که خود را کاملا بی پرده نشان داده ابقا نمی کنیم. این پدر هم همه چیز خود را داده بود، قلب خود را، عشق خود را طی بیست سال، و ثروت خود را در یک روز بخشیده بود. وقتی که این لیمو خوب فشرده شد، دخترهایش او را کنار کوچه انداختند. ص79
دنیا لجن زاری است. پس سعی کنیم که هرچه بالاتر باشیم. ص80
کتاب: باباگوریو؛ ترجمه: م.ا.به آذین؛ چاپ دهم،1387؛نشر: دوستان.


باباگوریو
هونوره دو بااک
بخش هشتم
اوژن "دنیا" را "همانطور که هست" در نظر آورد: "قانون   اخلاق را در مورد ثروتمندان بی اثر و ثروت و مال را آخرین حجت دنیا دید". آنوقت با خود گفت:
_ ووترن حق دارد، ثروت همان تقوا است!. 
وقتی که به کوچه ی نووسنت ژنوبو رسید، بسرعت بالا رفت و بعد آمد و ده فرانک به درشکه چی داد. سپس به آن اطاق ناهارخوری تهوع انگیز رفت، و آنجا هیجده نفر مشتریان پانسیون را دید که مثل چارپایانی که به آخور بسته باشند شکم خود را سیر میکردند. از تماشای آنهمه بینوائی و از منظره ی این اطاق نفرت کرد. انتقال از چنان محیط باشکوه به این پانسیون محقر چنان ناگهانی و تضادشان چنان کامل بود که نمی توانست حس جاه طلبی را در او بیش از اندازه تقویت نکند. از یکطرف تصاویر شاداب و دلربای ظریف ترین طبیعت اجتماعی، چهره های جوان و زنده ای که در قابی از شگفتی های هنر و تجمل قرار داشتند، سرهائی پرشور و شاعرانه: از طرف دیگر تابلوهای شومی که از لجن حاشیه داشت، رخسارهائی که جز تار و پود هوس ها چیزی بر آن جا نمانده بود. اندرزهای مادام دوبوسئان، که از خشم ناکامی سرچشمه میگرفت، و پیشنهادهای مست - کننده اش باز به یاد اوژن آمد، و این صحنه ی بدبختی بر آن تفسیر نوشت. راستینیاک تصمیم گرفت برای رسیدن به ثروت و مقام دو خندق موازی حفر کند، تکیه اش به علم و عشق هر دو باشد، و در عین حال یک دکتر دانشمند و یک مرد آلامد بشود. راستی او هنوز خیلی بچه بود! اینها دو خط مجانب هستند که هرگز نمی توانند بهم برسند. ص83
اوژن گفت: _ همین کار را خواهم کرد. 
_ پس از امروز وارد پیکار شده اید؟ 
_ شاید، ولی لازم نمیدانم برای کارهای خودم به کسی حساب پس بدهم، چون خود من هم در پی آن نیستم که بدانم دیگران شبها به چه کارهائی مشغولند. 
ووترن نگاه کجی به راستینیاک افکند و گفت: _ "بچه جان، کسی که نخواهد گول عروسکها را بخورد، باید کاملا وارد خمیه شب بازی بشود، و تنها به همین اکتفا نکند که از سوراخ پرده ها نگاه کند. صص84,85 
کتاب: باباگوریو؛ ترجمه: م.ا.به آذین؛ چاپ دهم،1387؛نشر: دوستان.


باباگوریو
هونوره دو بااک
بخش هشتم


اوژن "دنیا" را "همانطور که هست" در نظر آورد: "قانون   اخلاق را در مورد ثروتمندان بی اثر و ثروت و مال را آخرین حجت دنیا دید". آنوقت با خود گفت:
_ ووترن حق دارد، ثروت همان تقوا است!. 
وقتی که به کوچه ی نووسنت ژنوبو رسید، بسرعت بالا رفت و بعد آمد و ده فرانک به درشکه چی داد. سپس به آن اطاق ناهارخوری تهوع انگیز رفت، و آنجا هیجده نفر مشتریان پانسیون را دید که مثل چارپایانی که به آخور بسته باشند شکم خود را سیر میکردند. از تماشای آنهمه بینوائی و از منظره ی این اطاق نفرت کرد. انتقال از چنان محیط باشکوه به این پانسیون محقر چنان ناگهانی و تضادشان چنان کامل بود که نمی توانست حس جاه طلبی را در او بیش از اندازه تقویت نکند. از یکطرف تصاویر شاداب و دلربای ظریف ترین طبیعت اجتماعی، چهره های جوان و زنده ای که در قابی از شگفتی های هنر و تجمل قرار داشتند، سرهائی پرشور و شاعرانه: از طرف دیگر تابلوهای شومی که از لجن حاشیه داشت، رخسارهائی که جز تار و پود هوس ها چیزی بر آن جا نمانده بود. اندرزهای مادام دوبوسئان، که از خشم ناکامی سرچشمه میگرفت، و پیشنهادهای مست - کننده اش باز به یاد اوژن آمد، و این صحنه ی بدبختی بر آن تفسیر نوشت. راستینیاک تصمیم گرفت برای رسیدن به ثروت و مقام دو خندق موازی حفر کند، تکیه اش به علم و عشق هر دو باشد، و در عین حال یک دکتر دانشمند و یک مرد آلامد بشود. راستی او هنوز خیلی بچه بود! اینها دو خط مجانب هستند که هرگز نمی توانند بهم برسند. ص83
اوژن گفت: _ همین کار را خواهم کرد. 
_ پس از امروز وارد پیکار شده اید؟ 
_ شاید، ولی لازم نمیدانم برای کارهای خودم به کسی حساب پس بدهم، چون خود من هم در پی آن نیستم که بدانم دیگران شبها به چه کارهائی مشغولند. 
ووترن نگاه کجی به راستینیاک افکند و گفت: _ "بچه جان، کسی که نخواهد گول عروسکها را بخورد، باید کاملا وارد خمیه شب بازی بشود، و تنها به همین اکتفا نکند که از سوراخ پرده ها نگاه کند. صص84,85 
کتاب: باباگوریو؛ ترجمه: م.ا.به آذین؛ چاپ دهم،1387؛نشر: دوستان.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها